کد مطلب:166211 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:293

شب عاشورا
59) ابومخنف گفت: حارث بن حصیره از عبداللَّه بن شریك عامری نقل كرد: هنگامی كه شمر بن ذی الجوشن نامه را گرفت با عبداللَّه بن ابی المحل به عبیداللَّه گفت: خدا كار امیر را سامان دهد! خواهر زاده های ما با حسین هستند، اگر صلاح میدانی برای ایشان امان نامه بده،- ام البنین دختر حزام همسر علی بن ابیطالب (ع) بود كه عباس، عبداللَّه، جعفر و عثمان را برای او به دنیا آورد. ام البنین عمه ی عبداللَّه بن ابی المحل بن حزام بن ربیعة بن الوحید بن لعب بن عامر بن كلاب بود- عبیداللَّه گفت: بله، حتماً و به كاتب خود دستور داد كه برای ایشان امان نامه بنویسد. عبداللَّه بن ابی المحل امان نامه را به وسیله ی غلام خود كزمان فرستاد. وقتی كه وی رسید آنها را فراخواند، (و گفت) این امان نامه را دایی شما برایتان فرستاده است، جوانان به او گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو، ما نیازی به امان شما نداریم امان خدا بهتر از امان پسر سمیه است.

راوی گفت: شمر بن ذی جوشن با نامه عبیداللَّه بن زیاد نزد عمر بن سعد آمد هنگامی كه عمر بن سعد نامه را خواند، گفت: وای بر تو! خدا خانه ات را خراب كرده و این نامه را نابود كند! سوگند به خدا مطمئن هستم تو مانع پذیرش پیشنهادهای من به او شده و كاری را كه امید اصلاح داشتیم خراب كردی به خدا قسم حسین هرگز تسلیم نمی شود چون روح پدرش در اوست. شمر گفت: چه خواهی كرد؟ آیا دستور امیر را اجرا كرده و دشمنش را خواهی كشت؟ اگر چنین نمی كنی سپاهیان را به من واگذار. عمر بن سعد گفت:.


نه، تو لیاقت نداری خود این كار را به عهده می گیرم و تو فرمانده ی پیادگان باش.

راوی گفت: شب پنجشنبه نهم محرم عمر بن سعد به حسین و یارانش حمله كرد. شمر در مقابل یاران حسین ایستاد و گفت: خواهر زاده های ما كجایند؟ عباس، جعفر و عثمان فرزندان علی بن ابی طالب جلو آمده و گفتند: چه می خواهی؟ گفت: شما در امانید. جوانان به او گفتند: خدا تو و امانت را لعنت كند! چون دایی ما هستی در امانیم! ولی پسر رسول خدا در امان نیست!

راوی گفت: سپس عمر بن سعد فریاد زد: ای لشگر خدا (بر اسبان خود) سوار شوید و خوشحال باشید آنان سوار شدند و بعد از نماز عصر برای جنگ با حسین آماده شدند.

حسین در مقابل خیمه ی خود دو زانو نشسته و به شمشیرش تكیه داده بود. خواهرش زینب فریادی شنید. نزدیك برادر آمد و گفت: ای برادر؛ آیا نمی شنوی صداها نزدیك شده است! حسین (ع) سر خود را بالا كرد و گفت: من رسول خدا (ص) را در خواب دیدم كه به من گفت: تو به سوی ما می آیی، راوی گفت: زینب به صورت خود زده و گفت: ای وای بر ما! حسین (ع) گفت: خواهرم چرا وای بر تو؛ آرام باش خدا تو را رحمت كند. عباس بن علی گفت: ای برادر! لشگر آمد: حسین برخاست، سپس گفت: عباس؛ ای برادر سوار شو و از ایشان سئوال كن چه شده و چه اتفاق تازه ای افتاده است و برای چه آمده اند؟ عباس همراه بیست سوار از جمله زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نزد سپاه عمر بن سعد رفت و گفت: چه شده؟ و چه می خواهید؟ گفتند: فرمان امیر آمده كه به شما اعلام نمائیم یا بر حكم او گردن نهید و یا به این كار مجبور خواهید شد. عباس گفت: عجله نكنید تا نزد اباعبداللَّه برگشته و پیغام شما را به او برسانم. گفتند: برو و او را از این خبر آگاه كن و به ما بگو او چه گفته است. عباس با شتاب نزد حسین آمد و مطلب را به او گفت. یاران امام در این فرصت برای سپاه عمر خطابه می خواندند. حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین گفت: با این قوم صحبت می كنی یا من سخن بگویم؟ زهیر گفت: تو شروع كردی خود نیز سخن بگو. حبیب بن مظاهر به سپاه دشمن گفت: سوگند به خدا؛ كسانی كه فرزند رسول خدا (ص) و خاندان و اهل بیت او و بندگان صالح این شهر را كه سحرگاهان فراوان ذكر خدا می گویند بكشند فردا نزد خدا بد مردمی هستند. عزرة بن قیس به او گفت تو هر چه توانستی از خود تعریف كردی! زهیر گفت: ای عزره، خداوند آنها را پاك و


هدایت نموده است. از خدا بترس، من خیرخواه تو هستم. ای عزره تو را قسم می دهم از آنها مباش كه گمراهان را برای كشتن افراد پاك یاری می كنند. عزره گفت: تو شیعه ی خاندان نبوده و عثمانی مذهب بودی. زهیر گفت: در اینجا بودنم خود دلیل است كه من نیز از آنان هستم. اما سوگند به خدا من هرگز نامه ای به حسین ننوشته و رسولی به جانب او نفرستاده و به او وعده ی یاری نداده ام و هنگامی كه در راه او را دیدم به یاد رسول خدا و جایگاه حسین نزد او افتادم و فهمیدم كه از دشمنش و گروه شما برای او چه پیش خواهد آمد. تصمیم گرفتم از یاران و افراد او بوده و خود را برای حفظ حق خدا و رسولش كه شما از بین برده اید، فدا نمایم.

راوی گفت: عباس بن علی با شتاب خود را به لشگر عمر رساند و گفت: ای مردم، اباعبداللَّه از شما می خواهد كه امشب را برگردید تا در این كار اندیشه نماید، زیرا در مسأله ای كه میان شما و او واقع شده، سخن ره به جایی نمی برد، پس صبح هنگام یكدیگر را خواهیم دید انشاءاللَّه. اگر درخواست شما را پذیرفتیم پس بدان گردن می نهیم و اگر مایل نبودیم، نخواهیم پذیرفت. حسین امشب را فرصت می خواهد تا به كارهایش رسیدگی كرده و به خاندانش وصیت نماید. هنگامی كه عباس بن علی این پیغام را داد، عمر بن سعد گفت: ای شمر نظر تو چیست؟ شمر گفت: تو چه می گویی؟ تو فرمانده هستی، نظر، نظر توست. عمر بن سعد گفت: ای كاش نبودم. سپس عمر بن سعد به لشگر گفت: نظر شما چیست؟ عمرو بن حجاح سلمة زبیدی گفت: سبحان اللَّه! به خدا سوگند اگر مردم دیلم هم چنین درخواستی از تو می كردند باید قبول می كردی. قیس با اشعث گفت: قبول كن، به جان خود سوگند صبح زود برای جنگ با تو آماده می شوند. عمر بن سعد گفت: سوگند به خدا اگر بدانم كه چنین خواهند كرد هم امشب به ایشان می تازم.

راوی گفت: هنگامی كه عباس بن علی پیام عمر بن سعد را برای امام آورده بود: امام گفت: به سوی ایشان برو اگر توانستی تا فردا از ایشان مهلت بگیر و امشب آنان را دور كن، تا این شب را به نماز و دعا و استغفار پروردگار بگذرانیم او خود می داند كه من خواندن نماز و قرائت قران و دعای فراوان و استغفار نمودن را دوست دارم.

60) ابومخنف گفت: حارث بن حصیره از عبداللَّه بن شریك عامری و او از علی بن حسین نقل كرد: فرستاده ای از سوی عمر بن سعد به سوی ما آمد و در جایی كه صدایش


شنیده می شد ایستاد و گفت: ما تا فردا به شما مهلت می دهیم. اگر تسلیم شدید شما را نزد امیر عبیداللَّه بن زیاد برده و اگر خودداری كردید، از شما دست بر نخواهیم داشت.

61) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم فائشی از ضحاك بن عبداللَّه مشرقی یكی از افراد قبیله همدان نقل كرد: حسین بن علی (ع) یارانش را جمع كرد.

62) ابومخنف گفت: همچنین حارث بن حصیره از عبداللَّه بن شریك عامری و او از علی بن حسین نقل كرد: پس از رفتن عمر بن سعد حسین شب هنگام یارانش را جمع كرد. علی بن حسین گفت: من بیمار بودم ولی نزدیك او رفتم تا بشنوم. شنیدم پدرم به یارانش می گفت: خدا را به بهترین شكل ممكن حمد و ثنا نموده و او را در خلوت و جلوت ستایش می كنم. خدایا ترا می ستایم كه ما را به وسیله نبوت گرامی داشتی، به ما قرآن آموختی، در دین بصیرتمان عنایت كردی و برای ما گوش و چشم و دل نهاده و از مشركانمان قرار ندادی. اما بعد؛ من هیچ كس را شایسته و بهتر از یاران خود و هیچ خاندانی را صادق تر و متحدتر از خاندانم ندیده ام. خداوند از جانب من به شما بهترین پاداش را بدهد. آگاه باشید من گمان می كنم فردا سرانجام ما و این گروه مشخص شود، بدانید كه من همه ی شما را آزاد كرده و بیعت خود را از شما برداشتم، تاریكی شب پوشش مناسبی است كه سوار شده و بروید.

63) ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم فائشی از افراد قبیله ی همدان، از ضحاك بن عبداللَّه مشرقی نقل كرد: من و مالك بن نصرار حبی بر حسین وارد شده و پس از سالم نشستیم، جواب سلام داد و به ما خوشامد گفت و پرسید برای چه نزد او آمده ایم گفتیم: برای عرض سلام و آروزی سلامتی برای شما و تجدید پیمان و دیدار آمدیم و نیز خبر دهیم كه مردم (كوفه) بر جنگ با تو اتفاق كرده اند پس در كار خویش دقت كن. حسین (ع) گفت: حسبی اللَّه و نعم الوكیل! راوی گفت: آنگاه با احترام برای او دعا كرده و خداحافظی نمودیم. حسین گفت: چرا مرا یاری نمی كنید؟ مالك بن نصر گفت: من مقروض و عیالمند هستم. من به او گفتم: من نیز مقروض و عیالمند هستم، اما اگر اجازه دهی باز گردم تا وقتی كه هیچ جنگاوری برایت باقی نماند برای دفاع از تو خواهم جنگید! حسین گفت: تو آزادی،پس با او برخاستم.

شب هنگام حسین گفت: از تاریكی شب استفاده كرده و بر شتر شب سوار شوید و


هر كدام شما، دست یكی از افراد خانواده مرا بگیرید و به روستاها و شهرهای خود ببرید تا زمانی كه خدا گشایشی حاصل كند زیرا اینان مرا خواسته و اگر به من دست یابند دیگران را دنبال نمی كنند. پس برادران، پسران، برادر زادگان و فرزندان عبداللَّه بن جعفر گفتند: چنین نمی كنیم كه بعد از تو باقی بمانیم، خداوند این كار را هرگز از ما نبیند. ابتدا عباس بن علی چنین گفت سپس دیگر یارانش مطالب مشابهی بیان كردند. حسین (ع) گفت: ای فرزندان عقیل، شهادت مسلم برای شما كافی بوده و می توانید بروید. ایشان گفتند: مردم چه خواهند گفت: آنها خواهند گفت پسران عقیل، بزرگ و سرور و بهترین عمو زادگان خود را ترك كردند و همراه ایشان تیری نینداخته، نیزه ای نزده و شمشیر نكشیدند و (بالاخره) نمی دانیم چه كرده اند! نه سوگند به خدا چنین نمی كنیم، بلكه جان، مال و خانواده خود را فدایت كرده و همراه تو می جنگیم تا به خواسته ات برسیم و خداوند زندگی بدون تو را زشت گرداند.

64«ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحاك بن عبداللَّه مشرقی نقل كرد: مسلم بن عوسجه اسدی برخاست و گفت: اگر تو را رها كنیم چه عذری برای خدا بیاوریم كه حق تو را اد نكرده ایم! سوگند به خدا اگر نیزه ام در سینه آنها بشكند، دسته شمشیرم بخاطر ضربه زیاد در دستم بماند، از تو جدا نخواهم شد، اگر حتی سلاحی برای جنگ نداشته باشم با سنگ به آنها حمله خواهم كرد تا همراه تو جان دهم.

سعید بن عبداللَّه حنفی گفت: سوگند به خدا هرگز تو را رها نخواهیم كرد تا خدا بداند كه حرمت رسول خدا (ص) را نسبت به تو حفظ كرده ایم. به خدا قسم اگر بدانم كه كشته شده سپس زنده و سوزانده خواهم شد و خاكسترم را به باد می دهند و این عمل را هفتاد بار تكرار می كنند هرگز از تو جدا نمی شوم تا در مقابل تو جان دهم. چگونه جان خود را فدا نكنم در صورتی كه این تنها یك بار مردن است و در پس آن كرامتی وجود دارد كه هرگز به پایان نخواهد رسید!

راوی گفت: زهیر بن القین گفت: به خدا سوگند دوست دارم كشته شوم سپس زنده و دوباره كشته شده و تا هزار بار به همین صورت كشته شوم بلكه خدا بدین وسیله از كشته شدن تو و جوانان خاندانت جلوگیری نماید. راوی گفت: دیگر یارانش نیز سخنانی مشابه بیان كرده و گفتند: بخدا سوگند از تو جدا نمی شویم، جان ما فدای تو باد. با سینه،


صورت و دستهایمان از تو محافظت خواهیم كرد و چون كشته شویم به عهد خود وفا و به تكلیف عمل كرده ایم.

65«ابومخنف گفت: حارث بن كعب و ابوالضحاك از علی بن حسین بن علی (ع) نقل كردند: در شبی كه فردای آن پدرم شهید شد نشسته بودم و عمه ام زینب از من پرستاری می كرد. پدرم تنها در خیمه خود بود و حُوَیّ غلام ابوذر غفاری نیز مشغول تعمیر و اصلاح شمشیر خود بود كه پدرم این اشعار را می خواند:

ای دنیا اف بر تو باد كه دوست بدی هستی.

چه بسیار در بامدادان و شامگاهان،

یاران یا حق جویان را كشته ای

روزگار به تاوان راضی نمی شود.

كار را به خداوند واگذارده ام.

و هر زنده ای همین راهی را می رود كه من می روم.

علی بن الحسین گفت: این شعر را دو یا سه مرتبه خواند به گونه ای كه متوجه شده و دانستم كه منظور او چیست. بغض گلویم را گرفت اما مانع گریه شده و سكوت اختیار كردم. پس یقین كردم كه بلا نازل شده است. عمه ام نیز سخنان او را شنید و چون زنان رقیق القلب اند و زود زاری می كنند نتوانست خود را كنترل نموده و دامن كشان و سر برهنه نزد پدرم رفت و گفت: ای وای از این مصیبت! كاش مرده بودم! مادرم فاطمه و پدرم علی و برادرم حسن مردند، (آیا امروز هم نوبت توست؟) ای جانشین گذشتگان و فریادرس آیندگان. راوی گفت: حسین (ع) به او نگاه كرد و گفت: خواهرم؛ مبادا شیطان بردباری تو را ببرد. زینب گفت:پدر و مادرم فدایت ای اباعبداللَّه! جانم فدای تو، آیا منتظر كشته شدن هستی؟ ولی نتوانست سخن خود را ادامه دهد. اشك در چشمان حسین (ع) پر شده و گفت: اگر شب هنگام مرغ قطا را آرام بگذارند، می خوابد. زینب گفت: ای وای بر من! آیا جان تو را به زور می گیرند؟ این سخن دل مرا شكسته و جانم را شدیداً آزار می دهد! آنگاه به خود سیلی زده و گریبان پاره كرد و بیهوش بر زمین افتاد. حسین (ع) برخاست و به صورت او آب ریخت و كفت: خواهرم؛ تقوای خدا پیشه كن و از او تسلی بخواه و بدان كه همه ی اهل زمین مرده و اهل آسمان پایدار نمی مانند و همه چیز


نابود خواهد شد مگر خدایی كه با قدرتش زمین را آفرید و همه به سوی او باز می گردند و خود تنها و یكتاست. پدر، مادر و برادرم كه بهتر از من بودند مردند، و رسول خدا كه برای من و آنان و همه مسلمانان الگو بود نیز مرد.

راوی گفت: حسین با این سخنان او را دلداری داد و گفت: ای خواهرم تو را سوگند می دهم برای من گریبان چاك مده و به صورتت مزن و پس از كشته شدن برای من زاری و شیون مكن. راوی گفت: سپس او را كنار من نشانید و سوی یاران خود رفته و به ایشان دستور داد خیمه ها را به یكدیگر نزدیك كرده و طناب چادرها را از میان هم بگذرانند و خود درون خیمه ها بمانند و با دشمن از یك طرف روبرو شوند.

66«ابومخنف گفت: عبداللَّه بن عاصم از ضحّاك بن عبداللَّه مشرقی نقل كرد: حسین و یارانش تمام شب را به نماز و استغفار و دعا و زاری به درگاه خق گذراندند. راوی گفت: سپاهیان و نگهبانان دشمن دائماً در رفت و آمد بودند و حسین این آیات قرآن را می خواند و لایحسبن الّذین كفروا انما نملی لهم خیر لانفسهم انما نملی لهم لیزداد وا اثماً و لهم عذاب مهین. ماكان اللَّه لیذر المؤمنین علی ما أنتم علیه حتّی یمیز الخبیث من الطیب [1] : (آن كسانی كه با دورویی و دو رنگی كافر شدند تصور نكنند كه این عمر طولانی و رفاه زندگی را به خاطر خوشبختی به آنان عطا كرده ایم. ما بدین منظور بر عمر و رفاه آنان افزوده ایم تا بر زورگویی و طغیان خود بیفزایند و از آمرزش حق محروم شوند. اینان یاران دوزخند و برای آنان عذاب خوار كننده ای مهیا است. خداوند رحمان را، این روش نیست كه مؤمنان را به همین حالت واگذارد كه منافق و مخلص آنان ناشناخته بماند بلكه شما مؤمنان را می آزماید تا ناپاك شما را از پاكان جدا سازد). یكی از سپاهیان دشمن كه در حال نگهبانی بود، صدای قرآن حسین را شنید و گفت: به خدای كعبه سوگند، منظور از پاكیزگان در این آیه، ما جدا شدگان از شما هستیم. راوی گفت: او را شناختم و به بریربن حضیر گفتم: می دانی او كیست؟ گفت: نه، گفتم او ابوحرب سبیعی عبداللَّه بن شهر است- وی مردی شوخ طبع، بذلگو، شریف، شجاع و دارای مهارت بود و سعید بن قیس بارها به خاطر جنایت او را زندانی كرده بود- بریر بن حضیر به او گفت: ای فاسق، تصور می كنی


كه خدا تو را از پاكان قرار داده است! وی گفت: تو كیستی، جواب داد: بریر بن حضیر. ابوحرت گفت: انا للَّه! نمی توانم باور كنم! بخدا قسم هلاك خواهی شد، ای بریر هلاك خواهی شد.

بریر گفت: ای اباحرب، آیا می خواهی از گناهان بزرگت به سوی خدا توبه كنی؟ بخدا سوگند ما پاكان و شما از ناپاكان هستید، ابوحرب گفت: من هم بر درستی این سخن شما گواهم. گفتم: وای بر تو، آیا این شناخت برای تو بی تأثیر است؟ گفت: فدایت شوم! پس چه كسی با یزید بن عذرة عنزی از قبیله عنز بن وائل شراب بنوشد! و اكنون همراه من است.

بریر گفت: خدا نظر تو را همواره زشت گرداند، تو نادانی. راوی گفت: سپس ابوحرب باز گشت و آن شب عزرة بن قیس احمسی فرمانده سپاه نگهبان ما بود. راوی گفت: عمر بن سعد روز شنبه پس از نماز صبح با لشگر و یاران خود به طرف حسین (ع) حركت كرد. عده ای گفته اند روز جمعه و در هر حال آن روز عاشورا بود.

راوی گفت: حسین یاران خود را آماده نموده و نماز صبح را با آنان برگزار كرد سی و دو سوار و چهل پیاده همراه او بود او زهیر بن القین را فرمانده جناح راست و حبیب بن مظاهر را فرمانده جناح چپ یاران خود قرار داد و پرچم را بدست عباس بن علی داد. در این آرایش جنگی، خیمه ها را پشت سر خود قرار دادند و حسین دستور داد پشت چادرها آتش بپا كنند كه مبادا دشمن از پشت سر به ایشان حمله كند.

راوی گفت: حسین (ع) دستور داد مقداری چوب و نی كنار گودالی كه شبیه آبراهی كوچك پشت چادرها بود قرار دادند. البته این جوی را شب عاشورا به شكل خندق حفر كردند و چوب و نی ها را در آن ریختند و گفتند اگر بر ما حمله كردند در آن خندق آتش می اندازیم تا نتوانند از پشت سر حمله كنند و تنها از یك طرف بجنگند، پس چنین كردند و مؤثر واقع شد.



[1] سوره ي آل عمران، آيات 178 و 179.